راستش را بگویم این زمستان از تمام زوایا یک زمستان تمام عیار بود! طوری که سرمایش تا مغز استخوان روحمان هم نفوذ کرد . مچاله مان کرد و به گوشه ای پرتِمان کرد. و ما همان استخوان تَرَک خورده های گوشه گوشه های اتاقیم که چشممان به نور کم سویی ست که از پنجره می تابد. ماییم که دوست داریم از بین خبرهای راست و موثقی که می گوید اوضاع خیلی خراب است و خبرهای شُبهه داری که انگار اوضاع بَدَک نیست، آن خبرهای شُبهه دار را باور کنیم و هی اعداد و ارقام را مقایسه کنیم و بگوییم نه . حالا آنقدر هم که می گویند بد نیست بگوییم درست می شود همه چیز و خدا را به تک تک بندگان نیکش قسم دهیم و آخر سر از شدت التماس خدا را به بزرگی و عزت و جلال خودش قسم دهیم و مثل بچه ای بگوییم : خدایا تو رو خدا !! 

شده ایم شبیه تنها برگ سبز یک درخت ده دوازده متریِ خشک شده :) شده ایم مثل کسی که تنها پنج درصد امید به زنده ماندن دارد. اما دارد ! 

امید دارد :) هنوز هم شب ها موقع خواب برای فردایش برنامه ریزی می کند. هنوز هم نقشه ی رسیدن به آرزوهایش را می کشد.

از شما چه پنهان، خودم را هر شب در لباس عروس تصور میکنم و بعد می گویم : چرا به ما که رسید اینطور شد ؟ 

هر شب وقت صحبت کردن با خدا و سعی در مذاکره کردن با او گریه ام می گیرد. و با ضجه و مویه به او می گویم : حداقل حق مردم ایران این نبود .

جواب نمی دهد که نمی دهد. شاید با خودش می گوید این دیگر که باشد که برای ما تعیین تکلیف کند! 

یاد یک باری می افتم که مادرم مرا کتک می زد و وقتی عمو و مادربزرگم آمدند نجاتم دهند گفت : بچه ی خودمه دوس دارم میزنمش :))

شاید خدا هم می گوید : بنده های خودمه دوس دارم عذابشون میدم :))

کسی چه میداند . ما بچسبیم به همان امید اندک خود heart

" که مُرده بودیم و هنوز این زندگی جان داشت / یک درصدِ ناچیزتر امّید امکان داشت "


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کودک من روستای شواز فروشگاه اینترنتی 20 سایت شخصی پرویز رضایی عاشقان کتاب ... دوربین مدار بسته عروسانه - مرجع تشریفات عروسی - خدمات مجالس چيزي شبيه سكوت....